نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

شروع یک زندگی جدید

تفریح با ماست

دختر گلم یکی از کارایی که خیلی دوست داشتی این بود که خودت خوراکی هات رو بخوری  من و بابا هم هر موقع که می شد این کار رو برات می کردیم    مثلاً ماست خور قهاری بودی     من به قربان اون ماستای دور لب     من عاشق این عکستم مامانی     ...
2 مهر 1392

مامان بزرگ

از 4 ماهگی نیکا جوون باید می رفتم سر کار و دختر عزیزم رو می بایست تنها بزارم خدا خدا می کردم که بتونم چون خیلی خیلی وابسته شدم واسه همین وقتی که با خدا درد دل کردم خدا هم چند تا فرشته مهربون رو فرستاد تا ازت مراقبت کنن ... تو اون موقع نمیشناختیشوون اما کم کم که تونستی بشناسی فهمیدی اون فرشته ها مامان بزرگای مهربونت هستن که قرار شد در نبود من از تو گنج گرانبها نگهداری کنن . دستشون درد نکنه خدا بهشون سلامتی بده ....   اینم یه شعر واسه مامان بزرگای گلت   مامان بزرگ تو خوب و مهربونی کاشکی بیای همش پیشم بمونی برای من قصه های قشنگ بگی قصه ی مرد باغبون با گل رنگارنگ بگی موهات به رنگ برفای سفید...
1 مهر 1392

اوضاع نابسامان

دخترم زمانی که مامان می رفت سر کار شما مجبور بودی از شیشه شیر بخوری اما اصلاً علاقه ای به شیشه نداشتی حدود 1 ماه با شیشه های مختلف سعی می کردیم که شما عزیز دل عادت کنی به شیر توی شیشه تا اینکه موفق شدیم شیر خشکی که برای شما گرفتیم  هومانا بود   تازه 8-7 ماهه بودی که دیگه شیر خشک هومانا گیر نمی اومد اون هم به خاطر اوضاع تحریم ها نمیدونی چقدر با بابایی داروخانه ها رو می گشتیم اما بی فایده تا اینکه شیر خشکت رو عوض کردیم و برات آپتامیل گرفتیم. دخترم اینا همش خاطره میشه اما بزار بگم که بعدش شیر آپتامیل هم گیر نمی اومد تا اینکه خاله پرستو از آلمان واست هومانا آورد دستش درد نکنه  عشق من این جریانات رو واسه...
1 مهر 1392
1